غزل مناجاتی با خداوند
چه شبهایی که پرپر شد چه روزائی که شب کردم نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم برات من شبی آمد که در آیـیـنه لرزیدم شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم تمام من همین دل بود، دل را خون دل دادم تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم نظر برداشتن ازخویش بود و خویش او بودن اگرچیزی به چشم ازعلم انساب و نسب کردم الهی عشق درمن چلچراغی تازه روشن کن ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم |